یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

منطق یسنایی

تا فروردین تموم نشده از حرفهای بامزه ای که دُرفشانی کردی رو مینویسم.خیلی وقته یه جا نوشتم که یادم نره و حالا اینجا یادگار مینویسم: یه روز بیرون بودیم و عمو امیر پشت در خونه ما. ما هم برگشتیم که به عمو برسیم . راه زیاد بود و ترافیک هم بود. یهو برگشتی گفتی :بابا تند برو! بابا هم فقط سر تکون داد.دوباره تکرار کردی بابا تند برو گیگه! بابا باز سر تکون داد و با همون سرعت پیش رفت و گفت نمیشه تندتر بریم. بعد 5 دقیقه یهو با یه حالت بامزه ای گفتی:بابا تند برو گیگه عمو پشت دره!! منم ج.ی.ش. دارم هردومون گیر افتادیم تند برو گیگه!!!!! رفته بودیم مهمونی، یکی از اقوام که بعد مدتها دیده بودیمشون، بهت گفتن که یسنا خانم خونه ما هم بیاین! برگشتی گفتی : ...
30 فروردين 1393

زادروز بهار

آناهیتای عزیزم ، امروز زادروز توست و من چقدر دلم میخواست کنارت بودم و توی جشنت همراهت بودم. تولدت مبارک عزیز دل که امروز خورشید برای تو میتابد. زینب عزیز بر تو هم خجسته باد سالروز مادر شدنت   ...
27 فروردين 1393

تویی آغازِ روز ِ بودن من

از وقتی که خاطرات کودکیم یادمه، بهار که میشد برای روز تولدم لحظه شماری میکردم و مثل تو که به وجد میای و روزها رو میشمری منم با شوق و شور خاصی که حالا خیلی کسی هم متوجه نشه ذوق میکردم که تولدم نزدیکه و کلی برای خودم برنامه ریزی میکردم که اون روز چکار کنم . یادمه یه سال که فهمیدم مامانم کادوی تولدم رو خریده و قایم کرده که روز تولدم مثلا غافلگیرم کنه، یه روز که کسی خونه نبود همه جای خونه رو گشتم تا بفهمم چی قراره بهم کادو بدن  وقتی جعبه اش رو پیدا کردم و دیدم که یه ساعت مچی خیلی خوشگله دیگه نمیتونستم صبر کنم و دلم میخواست روزها تندتر بگذره که روز تولدم اون هدیه رویایی رو بگیرم و برم تو آسمونها...   ولی امسال با همه سالها فرق د...
25 فروردين 1393

برترینش کن برایم این زمان و این زمین

روزهای پایانی سال 92 رو به جنب و جوش گذروندیم. علاوه بر بهار که قرار بود بیاد و مهمون روزهای پیش رومون بشه، مهمونهای عزیز دیگری هم داشتیم که قرار بود سال کهنه رو کنار اونها تحویل بدیم و سال جدید رو با امید و آرزو تحویل بگیریم. مامانی و بابایی و خاله نسرین و خاله الهام و خونواده عزیزش تو قشنگترین لحظه سال همراهیمون کردن و خونوداه کوچیک سه نفری ما برای اولین بار لحظه سال تحویل مهموندار بود و چه فرخنده بود.   روز اول عید قرار بود که خاله ندا هم به جمعمون اضافه بشه. برای همین تو و بابا همراه بقیه  رفتین تالاب و من موندم و مامانی تا تدارک ناهار رو بدیم . عصر هم  بعد از دیدار مادر، یه شهرگردی کردیم و سری به حمام چهار ...
18 فروردين 1393
1